اى مشک و عنبر شمه يى از بوى تو
مه پرتوى از آفتاب روى تو
گل را برخسار تو نسبت مى کنند
رنگش خوش است اما ندارد بوى تو
در عشق بازى از تو چون من بيدقى
شه مى خوهد يعنى رخ نيکوى تو
ما تشنگان را سيل غم از سر گذشت
اى آب حيوان قطره يى از جوى تو
بر خاک هر در آب رو بفروختم
تا نان خرم بهر سگان کوى تو
بالاى تو اى شاخ طوبى زو خجل
سرو (و)، بنفشه ترک شد از موى تو
ديوانه زنجير دار دل نگر
اندر کشاکش مانده با گيسوى تو
چشم تو کيش تير مژگان پوشد
گر چه کمان دارست از ابروى تو
آن تيرها يک يک بلحظ جان شکر
مى افگند گه سوى من گه سوى تو