بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانست
يا خود نظرش با تو ودل باد گرانست
روى تو دلم را بسوى خود نگران کرد
آن را که دلى هست برويت نگرانست
در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست
چون آب نباشد بصفا هرچه روانست
جان دل من شد غم عشق تو ازيرا
دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست
دل کو خط آزادى خويش ازهمه بستد
جان داد بخطى که برو از تو نشانست
هر طفل که از مادر ايام بزايد
در عشق شود پير اگرش بخت جوانست
هر چند که جان در خطرست از غمت اى دوست
دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست
چون کرد درونى بغم عشق تعلق
آنست درونى که برون از دو جهانست
با يار غم عشق مرا بر تن وبر دل
نى کاه سبک باشد ونى کوه گرانست
سودا زده يى دوش چو فرهاد همى گفت
کين دلبر ما خسرو شيرين پسرانست
مه طلعت و خورشيد رخ و زهره جبينست
شکر لب وشيرين سخن وپسته دهانست
تو دلبر خود را بکسى نام مگو سيف
کآن چيز که در دل گذرد دوست نه آنست
اينست يکى وصف زاوصاف کمالش
کندر دل وجان ظاهر واز ديده نهانست