شماره ٤٤٦: يار من خسرو خوبان ولبش شيرينست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يار من خسرو خوبان ولبش شيرينست
خبرش نيست که فرهاد وى اين مسکينست
نکنم رو ترش ار تيز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شيرينست
ديد خورشيد رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سايه او بودم وخورشيد اينست
با رخ او که در او صورت خود نتوان ديد
هرکه در آينه يى مى نگرد خود بينست
پاى در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالينست
خار مهرش چو برآورد سر از پاى کسى
رويش از خون جگر چون رخ گل رنگينست
دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گيسوى حورالعينست
در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنيى اى دوست زمن رفت وسخن دردينست
گر کسى ماه نديدست که خنديد آنست
ورکسى سرو نديدست که رفتست اينست
سيف فرغانى تا ازتو سخن مى گويد
مرغ روح از سخنش طوطى شکر چينست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید