شماره ٤٩٢: يار سلطانست ومن در خدمت سلطان خويش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يار سلطانست ومن در خدمت سلطان خويش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خويش
يار مهمان مى رسد من از براى نزل او
در تنور سينه مى سوزم دل بريان خويش
چون زليخا در سفر عاشق شدم بر روى يار
پادشاهى يافت يوسف در غريبستان خويش
من بجاى نان چو کودک در شکم خون مى خورم
کز جگر خوردن دلم سير آمدست ازجان خويش
عشق گردن زن که شمشيرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خويش
گفتم اورا کاى طبيب جان تويى جراح دل
مرهم وصلى بنه بر خسته هجران خويش
گفت اى مسکين که بهر لقمه يى برهر درى
اندرين سودا که پختى خام کردم نان خويش
ازنظر کردن درآن صورت که جان مى پرورد
گنج معنى يافتم اندر دل ويران خويش
چون زشوقش خون نمى ريزدبجاى آب چشم
خنده مى آيد مرا بر ديده گريان خويش
در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پايم از جا، گرنگيرى دست سر گردان خويش
عاشق بى دل بريزد جان خود درپاى يار
ابر بر دريا فشاند قطره باران خويش
دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهرى از کان خويش
خود سزاوار چنين گوهر که ما داريم نيست
آنکه خواهد چون گدايان (او) زدرويشان خويش
سيف فرغانى علاج رنج خويش ازکس مپرس
گر دوا خواهى برو زين درد کن درمان خويش
بلبل بستان حسنت سيف فرغانى منم
غلغلى افگنده ام در عالم از الحان خويش
خشک رود قول هرکس لايق سمع تو نيست
نغمهاى تر شنو از بلبل بستان خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید