شماره ٤٢١: عاشقى ، دکان رسوائى بشهر وکومنه

غزلستان :: عرفی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقى ، دکان رسوائى بشهر وکومنه
بردم شمشير نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازيچه بشناس امت مجنون مباش
تهمت درد از براى شکوه برهر مومنه
دل بود شايسته درد آنگه از صد دل يکى
سر بياد چشم جانان در پى آهومنه
درد اگر آرام گيرد دستش از دامن بدار
عافيت گر غم شود زانوش بر زانو منه
موبمو از درد بى درمان لبالب شو ولى
گر بساط مرگ بستر باشدت پهلومنه
کوه الماس از شود شوق تمنا در دلت
با کسى در جلوه گاه دوست عرفى رومنه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید