دعاى پادشاه سعيد علاء الدين کرپ ارسلان

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل از اين خيال سازى چند
به خيالى خيال بازى چند
از سر اين خيال درگذرم
دور به ز اين خيالها نظرم
آنچه مقصود شد در اين پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولين فصل آفرين خداى
کافرينش به فضل اوست به پاى
واندگر فصل خطبه نبوى
کين کهن سکه زو گرفت نوى
فصل ديگر دعاى شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصيحت آموزى
پادشه را به فتح و فيروزى
پادشاهى که ملک هفت اقليم
دخل دولت بدو کند تسليم
حجت مملکت به قول و به قهر
آيتى در خدا يگانى دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدين
حافظ و ناصر زمان و زمين
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بى علا چه باشد پست
در علا بى فلک بلندى هست
شاه کرپ ارسلان کشور گير
به ز آلپ ارسلان به تاج و سرير
مهديى کافتاب اين مهد است
دولتش ختم آخرين عهد است
رستمى کز فلک سوارى رخش
هم بزرگ است و هم بزرگى بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شير و هم به نام هژبر
قفل هستى چو در کليد آمد
عالم از جوهرى پديد آمد
اوست آن عالمى که از کف خويش
هردم آرد هزار جوهر بيش
صحف گردون ز شرح او ورقى
عرق دريا ز فيض او عرقى
بحر و بر هردو زير فرمانش
برى و بحرى آفرين خوانش
سربلندى چنان بلند سرير
کز بلنديش خرد گشت ضمير
در بزرگى برابر ملک است
وز بلندى برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشير اوست برقع سوز
نسل اقسنقرى مؤيد ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پاى او زده فرق
فتنه در آب تيغ او شده غرق
آب او آتش از اثير انگيز
خاک او باد را عبير آميز
در نبردش که شير خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ريزد
زاب يخ بسته آتش انگيزد
حربه را چون به حرب تيز کند
روز را روز رستخيز کند
چون در کان جود بگشايد
گنج بخشد گناه بخشايد
شه چو درياست بى دروغ و دريغ
جزر و مدش به تازيانه و تيغ
هرچه آرد به زخم تيغ فراز
به سر تازيانه بخشد باز
مشترى وار بر سپهر بلند
گور کيوان کند به سم سمند
گر نديدى بر اژدها شيرى
وافتابى کشيده شمشيرى
شاه را بين که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شير سوار
ناچخش زير اژدهاى علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگى مطرحش به تير دو شاخ
کرده بر شير شرزه گور فراخ
نوک تيرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موى شکافت
بازى خرس برده از شمشير
خرس بازى در آوريده به شير
شيرگيرى وليک نز مستى
شيرگيرى به اژدها دستى
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائى به يک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شير با او به دست و پا مرده
تيرش از دست گرگ و پاى پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صيدگاهش ز خون دريا جوش
گاه گرگينه گه پلنگى پوش
بر گرازى که تيغ راند تيز
گيرد از زخم او گراز گريز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپاى در نهد به مصاف
سنگ را چون عقيق زهره شکاف
آن نمايد به تيغ زهراندود
کاسمان از زمين برآرد دود
اوست در بزم ورزم يافته نام
جان ده و جان ستان به تيغ و به جام
خاک تيره ز روشنائى او
چشم روشن به آشنائى او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جيب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جاى
مملکت عقد بند و غاليه ساى
از قباى چنو کله دارى
ز آسمان تا زمين کله وارى
وز کمان چنو جهان گيرى
چرخ نه قبضه کمترين تيرى
زان بزرگى که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بيخ زده
بر در او به چار ميخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روى ما سرخ و روى خصم سياه
چه عجب کافتاب زرين نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دريده اوست
کان گوهر درم خريده اوست
داد جرعش به کوه و دريا قوت
نام اين در نشان آن ياقوت
پاس دار دو حکم در دو سراى
ضابط حکم خلق و حکم خداى
مى پذيرد ز فيض يزدان ساز
مى رساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پيروزى
فرخى بادش از جهان روزى
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهيش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زيبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سرير
اين جهان جوى و آن ولايت گير
اين فريدون صفت به دانش وراى
وان به کيخسروى رکيب گشاى
نقش اين بر طراز افسروگاه
نصرت الدين ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدى اسمه احمد
دايم اين را ز نصرتست کليد
وان ز فتح فلک شدست پديد
نصرت اين را به تربيت کارى
فلک آنرا به تقويت دارى
اين ز نصرت زده سه پايه بخت
فلک آنرا چهار پايه تخت
چشم شه زير چرخ مينائى
باد روشن بدين دو بينائى
دور ملکش بدين دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صيد و صيد فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدى نسبش
اين چو آبادى چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام اين خضر جاودانى باد
حکم آن آب زندگانى باد
در حفاظ خط سليمانى
عرش بلقيس باد نورانى
سايه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلى شد جهان پناهى او
ابدى باد پادشاهى او
اى کمر بسته کلاه تو بخت
زنده دار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندويست سياه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمايل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام ديلم گله که چاکر تست
مشکبو از کيائى در تست
روز رومى چو شب شود زنگى
گر برونش کنى ز سرهنگى
در همه سفره کاسمان دارد
اجرى مملکت دو نان دارد
کمتر اجرى خور ترا به قياس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهى را
ختم بر تست پادشاهى را
آسمان کافتاب ازو اثريست
بر ميان تو کمترين کمريست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سرير تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکى شد
با تو چون چشم شور خاکى شد
لعل با تيغ تو خزف رنگى
کوه با حلم تو سبک سنگى
پادشاهان که در جهان هستند
هر يک ابرى به دست بر بستند
جز يک ابر تو کابر نيسانيست
آن ديگر ابرها زمستانيست
خوان نهند آنگهى که خون بخورند
نان دهند آنگهى که جان ببرند
تو بر آن کس که سايه اندازى
دير خوانى و زود بنوازى
قدر اهل هنر کسى داند
که هنر نامه ها بسى خواند
آنکه عيب از هنر نداند باز
زو هنرمند کى پذيرد ساز
ملک را ز آفرينشت شرفست
وآفرين نامه اى به هر طرفست
در يزک دارى ولايت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقى کز تو ديد دولت و دين
باغ ناديده ز ابر فروردين
گر کيان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ايران دل
نيست گوينده زين قياس خجل
چونکه ايران دل زمين باشد
دل ز تن به بود يقين باشد
زان ولايت که مهتران دارند
بهترين جاى بهتران دارند
دل توئى وين مثل حکايت تست
که دل مملکت ولايت تست
اى به خضر و سکندرى مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهنى گر سکندر آينه ساخت
خضر اگر سوى آب حيوان تاخت
گوهر آينه است سينه تو
آب حيوان در آبگينه تو
هر ولايت که چون تو شه دارد
ايزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمين کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور ديگر شادان
همه مرزى ز مهربانى تو
به تمناى مرزبانى تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمين شان توئى به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطاليس
کز وى آموخت علمهاى نفيس
بزم نوشيروان سپهرى بود
کز جهانش بزرگمهرى بود
بود پرويز را چه باربدى
که نوا صد نه صدهزار زدى
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دين پرورى چو خواجه نظام
تو کز ايشان به افسرى دارى
چون نظامى سخنورى دارى
اى نظامى بلند نام از تو
يافته کار او نظام از تو
خسروان ديگر زکان گزاف
مى زنند از خزينه بخشى لاف
دانه در خاک شور مى ريزند
سرمه در چشم کور مى بيزند
در گل شوره دانه افشانى
بر نيارد مگر پشيمانى
در زمينى درخت بايد کشت
کاورد ميوه اى چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقى
نام دهقان کجا بود باقى
جز تو کز داد و دانشت حرميست
کيست کو را به جاى خود کرميست
من که الحق شناختم به قياس
کاهل فرهنگ را تو دارى پاس
نخرى زرق کيمياسازان
نپذيرى فريب طنازان
نقش اين کارنامه ابدى
در تو بستم به طالع رصدى
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنين آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جاى
باشد از نام او صحيفه گشاى
نه چنان کز پس قرانى چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
ديگ پختى چنين به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزى تست
نوش بادت بخور که روزى تست
چاشنى گيريش به جان کردم
وانگهى بر تو جانفشان کردم
اى فلکها به خويش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پيوند
بر فلک چون پرم که من زميم
کى رسم در فرشته کادميم
خواستم تا به نيشکر قلمى
سبزه رويانم از سواد زمى
از شکر توشه هاى راه کنم
تا شکر ريز بزم شاه کنم
گز نيم محرم شکر ريزى
پاس دار شهم به شب خيزى
آفتابست شاه عالمتاب
ديده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمه گر نمى سازد
با خيالش خيال مى بازد
چيست کان نيست در خزينه شاه
به جز اين نقد نو رسيده ز راه
دستگاهيش ده به سم سمند
تا شود پايگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقى اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسليم شه رها کنمش
گر نيوشى چو زهره راه نوم
کنى انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بينى که نقش بس خردست
باد ازين گونه گل بسى بردست
عمر بادت که داد و دين دارى
آن دهادت خدا که اين دارى
هرچه نيک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چيز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنايت تو
دور باد از تو و ولايت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بيشيت هست بيش دانى باد
وز همه بيش زندگانى باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید