ستايش سخن و حکمت و اندرز

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
آنچه او هم نوست و هم کهن است
سخن است و در اين سخن سخن است
ز آفرينش نزاد مادر کن
هيچ فرزند خوبتر ز سخن
تا نگوئى سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
چون برى نام هر کرا خواهى
سر برآرد ز آب چون ماهى
سخنى کو چو روح بى عيب است
خازن گنج خانه غيب است
قصه ناشنيده او داند
نامه نانبشته او خواند
بنگر از هرچه آفريد خداى
تا ازو جز سخن چه ماند به جاى
يادگارى کز آدميزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
جهد کن کز نباتى و کانى
تا به عقلى و تا به حيوانى
باز دانى که در وجود آن چيست
کابدالدهر مى تواند زيست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگى افراخت
فانى آن شد که نقش خويش نخواند
هرکه اين نقش خواند باقى ماند
چون تو خود را شناختى بدرست
نگذرى گرچه بگذرى ز نخست
وانکسان کز وجود بى خبرند
زين درآيند وزان دگر گذرند
روزنه بى غبار و در بى دود
کس نبيند در آفتاب چه سود
هست خشنود هر کس از دل خويش
نکند کس عمارت گل خويش
هرکسى در بهانه تيز هش است
کس نگويد که دوغ من ترش است
بالغانى که بلغه کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
صاحب مايه دوربين باشد
مايه چون کم بود چنين باشد
مرد با مايه را گر آگاهست
شحنه بايد که دزد در راهست
خواجه چين که نافه بار کند
مشگر از انگژه حصار کند
پر هدهد به زير پر عقاب
گوى برد از پرندگان به شتاب
ز آفت ايمن نيند ناموران
بى خطر هست کار بى خطران
مرغ زيرک به جستجوى طعام
به دو پاى اوفتد همى در دام
هرکجا چون زمين شکم خواريست
از زمين خورد او شکم واريست
با همه خورد و برد ازين انبار
کم نيايد جوى به آخر کار
جو به جو هرچه زوستانى باز
يک به يک هم بدو رسانى باز
شمع وارت چو تاج زر بايد
گريه از خنده بيشتر بايد
آن مفرح که لعل دارد و در
خنده کم شد است و گريه پر
هر کسى را نهفته يارى هست
دوستى هست و دوستدارى هست
خرد است آن کز او رسد يارى
همه دارى اگر خرد دارى
هرکه داد خرد نداند داد
آدمى صورتست و ديو نهاد
وان فرشته که آدمى لقب است
زيرکانند و زيرکى عجب است
در ازل بود آنچه بايد بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلى و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نيک نيست بد باشد
با تن مرد بد کند خويشى
در حق ديگران بدانديشى
همتى را که هست نيک انديش
نيکوئى پيشه نيکى آرد پيش
آنچنان زى که گر رسد خارى
نخورى طعن دشمنان بارى
اين نگويد سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگيرد کس
پاى بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به ياد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پيش ناشتا منشان
ور خورى جمله را به خوان بنشان
پيش مفلس زر زياده مسنج
تا نه پيچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزى
به که پيشش چراغ نفروزى
آدمى نز پى علف خواريست
از پى زيرکى و هشياريست
سگ بر آن آدمى شرف دارد
که چو خر ديده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آئى
تا به خلقت جهان بيارائى
چون گل آنبه که خوى خوشدارى
تا در آفاق بوى خوش دارى
نشنيدى که آن حکيم چه گفت
خواب خوش ديد هرکه او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن
هم برآن خوست وقت جان دادن
وانکه زاده بود به خوش خوئى
مردنش هست هم به خوش روئى
سخت گيرى مکن که خاک درشت
چون تو صد را ز بهر نانى کشت
خاک پيراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود
گر کسى پرسدت که دانش پاک
ز آدمى خيزد آدمى از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست
نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنى
خيمه در کام اژدها نزنى
دوستى ز اژدها نشايد جست
کاژدها آدمى خورد به درست
گر سگى خود بود مرقع پوش
سگ دلى را کجا کند فرموش
دوستانى که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
چون مگس بر سيه سپيد خزند
هردو را رنگ برخلاف رزند
به کز اين ره زنان کناره کنى
برخود اين چار بند پاره کنى
در چنين دور کاهل دين پستند
يوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چيز
به بدى و به بد پسندى نيز
حاش لله که بندگان خداى
اين چنين بند بر نهند به پاى
از پى دوزخ آتش انگيزند
نفط جويند و طلق را ريزند
خيز تا فتنه زير پاى آريم
شرط فرمانبرى به جاى آريم
به جوى زر نيازمندى چند
هفت قفلى و چاربندى چند
لاله را بين که باد رخت ربود
از پى يک دو قلب خون آلود
چو درمنه درم ندارد هيچ
باد در پيکرش نيارد هيچ
گنج بر سر مشو چو ابر سفيد
پاى بر گنج باش چون خورشيد
تا زمينى کز ابر تر گردد
از زمين بوش تو به زر گردد
کيسه زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان
تو به زر چشم روشنى و به دست
چشم روشن کن جهان خردست
زر دو حرفست هردو بى پيوند
زين پراکنده چند لافى چند
دل مکن چون زمين زر آگنده
تا نگردى چو زر پراگنده
هر نگارى که زر بود بدنش
لاجوردى رزند پيرهنش
هر ترازو که گرد زر گردد
سنگسار هزار در گردد
کرده گيرت به هم به بانگى چند
از حلال و حرام دانگى چند
آمده لااباليى برده
سيم کش زنده سيم کش مرده
زر به خوردن مفرح طربست
چون نهى رنج و بيم را سبب ست
آنکه خود را ز رنج و بيم کشى
زر پرستى بود نه سيم کشى
ابلهى بين که از پى سنگى
دوست با دوست مى کند جنگى
به که دل زان خزانه بردارى
که ازو رنج و بيم بردارى
تشنه را کى نشاط راه افتد
کى زيد گر در آب چاه افتد
آنچ زو بگذرد و بگذارى
چند بندى و چند بردارى
خانه ديو شد جهان بشتاب
تا نگردى چو ديو خانه خراب
خانه ديو ديو خانه بود
گر خود ايوان خسروانه بود
چند حمالى جهان کردن
در زمين حمل زر نهان کردن
گر سه حمال کارگر دارى
چار حمال خانه بردارى
خاک و بادى که با تو مختلف ست
خاک بى الف و باد بى الف ست
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سيخ تتماجش
آرى آنرا که در شکم دهلست
برگ تتماج به ز برگ گلست
به که دندان کنى ز خوردن پر
تا گرامى شوى چو دانه در
شانه کو را هزار دندانست
دست در ريش هر کسى زانست
تا رسيدن به نوشداروى دهر
خورد بايد هزار شربت زهر
بر در اين دکان قصابى
بى جگر کم نواله اى يابى
صد جگر پاره شده به هر سوئى
تا در آمد پهى به پهلوئى
گردن صد هزار سر بشکست
تا يکى گر دران ز گردن رست
آن يکى پا نهاده بر سر گنج
وين ز بهر يکى قراضه برنج
نيست چون کار بر مرادکسى
بى مرادى به از مراد بسى
هر مرادى که دير يابد مرد
مژده باشد به عمر دير نورد
دير زى به که دير يابد کام
کز تماميست کار عمر تمام
لعل کو دير زاد دير بقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست
چند چون شمع مجلس افروزى
جلوه سازى و خويشتن سوزى
پاى بگشاى ازين بهيمى سم
سر برون آر ازين سفالين خم
از سر اين شاخ هفت بيخ بزن
وز سم اين نعل چار ميخ بکن
بر چنين چاره بوريا بر سر
مرده چون سنگ و بوريا مگذر
زنده چون برق مير تاخندى
جان خدائى به از تنومندى
گر مريدى چنانک رانندت
بر رهى رو که پير خوانندت
از مريدان بى مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش
من که مشکل گشاى صد گرهم
دهخداى ده و برون دهم
گر درآيد ز راه مهمانى
کيست کو در ميان نهد خوانى
عقل داند که من چه مى گويم
زين اشارت که شد چه مى جويم
نيست از نيستى شکست مرا
گله زانکس که هست هست مرا
ترکيم را در اين حبش نخرند
لاجرم دو غباى خوش نخورند
تا در اين کوره طبيعت پز
خاميى داشتم چو ميوه رز
روزگارم به حصر مى مى خورد
تو تياهاى حصر مى مى کرد
چون رسيدم به حد انگورى
مى خورم نيشهاى زنبورى
مى که جز جرعه زمين نبود
قدر انگور بيش ازين نبود
بر طريقى روم که رانندم
لاجرم آب خفته خوانندم
آب گويند چون شود در خواب
چشمه زر بود نه چشمه آب
غلطند آب خفته باشد سيم
يخ گواهى دهد بر اين تسليم
سيم را کى بود مثابت زر
فرق باشد ز شمس تا به قمر
سيم بى يا ز مس نمونه بود
خاصه آنگه که باژگونه بود
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بين که نقره کار آمد
مرد آهن فروش زر پوشد
کاهنى را به نقره بفروشد
واى بر زرگرى که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عيار
از جهان اين جنايتم سخت است
کز هنر نيست دولت از بخت است
آن مبصر که هست نقدشناس
نيم جو نيستش ز روى قياس
وآنکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ريسمان نشناخت
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش
چون چنين است کار گوهر و سيم
از فراغت چه برد بايد بيم
چند تيمار ازين خرابه کشيم
آفتابى در آفتابه کشيم
آيد آواز هر کس از دهليز
روزى آواز ما برآيد نيز
چون من اين قصه چند کس گفتند
هم در آن قصه عاقبت خفتند
واجب آن شد که کار دريابم
گر نگيرد چو ديگران خوابم
راه رو را بسيچ ره شرطست
تيز راندن ز بيمگه شرطست
مى روم من خرم نمى آيد
خود شدن باورم نمى آيد
آنگه از رفتنم خبر باشد
کاشيانم برون در باشد
چند گوياى بى خبر بودن
ديده در بسته در بر آمودن
يک ره از ديدها فرامش باش
محرم راز باش و خامش باش
تا بدانى که هر چه مى دانى
غلطى يا غلط همى خوانى
پيل بفکن که سيل ره کندست
پيلکيهاى چرخ بين چندست
خاک را پيل چرخ کرده مغاک
به چنين پيل گل ندارد باک؟
بنگر اول که آمدى ز نخست
زآنچه دارى چه داشتى به درست
آن برى زين دو پيل ناوردى
کاولين روز با خود آوردى
وام دريا و کوه در گردن
با فلک رقص چون توان کردن
کوش تا وام جمله باز دهى
تا تو مانى و يک ستور تهى
چون ز بار جهان ندارى جو
در جهان هرکجا که خواهى رو
پيش ازانت فکند بايد رخت
کافسرت را فرو کشند از تخت
روز باشد که صد شکوفه پاک
از غبار حسد فتد بر خاک
من که چون گل سلاح ريخته ام
هم ز خار حسد گريخته ام
تا مگر دلق پوشى جسدم
طلق ريزد بر آتش حسدم
ره در اين بيمگاه تا مردن
اين چنين مى توان به سر بردن
چون گذشتم ازين رباط کهن
گو فلک را هرآنچه خواهى کن
چند باشى نظاميا دربند
خيز و آوازه اى برآر بلند
جان درافکن به حضرت احدى
تا بيابى سعادت ابدى
گوش پيچيدگان مکتب کن
چون در آموختند لوح سخن
علم را خازن عمل کردند
مشکل کاينات حل کردند
هرکسى راه خوابگاهى رفت
چون که هنگام خوابش آمد خفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید