بردن سرهنگ بهرام گور را به مهمانى

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
شاه بهرام روزى از سر تخت
برد سوى شکار صحرا رخت
پيشتر زانکه رفت و صيد انداخت
صيد بين تا چگونه صيدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
ديد نزهتگهى گران پايه
سبزه در سبزه سايه در سايه
باز پرسيد کاين ديار کراست
ده خداوند اين ديار کجاست
بود سرهنگ خاص پيش رکاب
چون ز خسرو چنين شنيد خطاب
بر زمين بوسه داد و برد نماز
گفت کاى شهريار بنده نواز
بنده دارد دهى که داده تست
لطفش از جرعه ريز باده تست
شاه اگر جاى آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بى تکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأى با سعادت اوست
سر درآرد بدين دريچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنايت شاه
کوشکى برکشيد سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولى و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبير دهد
مگسم شهد و گاو شير دهد
شاه چون ديد کو ز يک رنگى
پيش برد آن سخن به سرهنگى
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچير گه من آيم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آينه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زينتى که بايد راست
چون شهنشه ز صيدگاه رسيد
باز چترش به اوج ماه رسيد
ميزبان از نوردهاى گزين
کسوت رومى و طرايف چين
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زير ختلى خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پايه رواق
ديد طاقى به سر بلندى طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
ميزبان آمد آنچه بايد کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهاى خوش پرداخت
مى روان کرد و بزم شادى ساخت
شاه چون خورد ساغرى دو سه مى
از گل جبهتش برآمد خوى
گفت کاى ميزبان زرين کاخ
جايگاهت خوش است و برگ فراخ
ليکن اين شصت پايه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانى به زير پاى نوشت
ميزبان گفت شاه باقى باد
کوثرش باده حور ساقى باد
اين ز من نيست طرفه من مردم
از چنين پايه مانده کى گردم
طرفه آن شد که دختريست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوى چو کوه بر گردن
آرد آينجا گه علف خوردن
شصت پايه چنان برد يکدست
که نسازد به هيچ پايه نشست
گاوى آنگه چه گاو چون پيلى
نکشد پيه خويش را ميلى
به خدا گر در اين سپاه کسى
از زمين برگرايدش نفسى
زنى آنگه به شصت پايه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ اين حکايت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اينگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم نايد اين سخن به درست
تا نبينم به چشم خويش نخست
وآنگه از مرد ميزبان درخواست
تا کند دعوى سخن را راست
ميزبان کاين شنيد رفت به زير
کرد با گاو کش حکايت شير
سيمتن وقت را شناخته بود
پيش از آن کار خويش ساخته بود
زيور و زيب چينيان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقويم
غمزه را داد جادوئى تعليم
چشم را سرمه فريب کشيد
ناز را بر سر عتيب کشيد
سرو را رنگ ارغوانى داد
لاله را قد خيزرانى داد
در بر آمود سرو سيمين را
بست بر ماه عقد پروين را
درج ياقوت را به در يتيم
کرد چون سيب عاشقان به دو نيم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشيد تا بن گوش
زنگى زلف و خال هندو رنگ
هردو بر يک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزيرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقيق لبش
مهر زنگى نهاده بر رطبش
فرقش از دانهاى در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آويزش
کرده بازار عاشقان تيزش
ماه را در نقاب کافورى
بسته چون در سمن گل سورى
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه بايد ساز
پيش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو يابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بين تا چگونه گوهر داشت
پايه بر پايه بر دويد به بام
رفت تا تخت پايه بهرام
گاو بر گردن ايستاد به پاى
شير چون گاو ديد جست ز جاى
در عجب ماند کاين چه شايد بود
سود او بود و در نيافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زير
به کرشمه چنان نمود به شير
کانچه من پيش تو به تنهائى
پيشکش کردم از توانائى
در جهان کيست کو به زور و به راى
از رواقش برد به زير سراى
شاه گفت اين نه زورمندى تست
بلکه تعليم کرده اى ز نخست
اندک اندک به سالهاى دراز
کرده بر طريق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بى رنجى
در ترازوى خويشتن سنجى
سجده بردش نگار سيم اندام
با دعائى به شرط خويش تمام
گفت بر شه غرامتى ست عظيم
گاو تعليم و گور بى تعليم؟
من که گاوى برآورم بر بام
جز به تعليم بر نيارم نام
چه سبب چون زنى تو گورى خرد
نام تعليم کس نيارد برد
شاه تشنيع ترک خود بشناخت
هندوى کرد و پيش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو ديد
ز اشک بر مه فشاند مرواريد
در کنارش گرفت و عذر انگيخت
وآن گل از نرگس آب گل مى ريخت
از بدو نيک خانه خالى کرد
با پريرخ سخن سگالى کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائى
من از آن سوختم تو بر جائى
چون ز فتنه گران تهى شد جاى
پيش خود فتنه را نشاند از پاى
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کاى شهريار فتنه نشان
اى مرا کشته در جدائى خويش
زنده کرده به آشنائى خويش
غمت از من نماند هيچ به جاى
کوه را غم در آورد از پاى
خواست رفتن از مهربانى من
در سر مهر زندگانى من
شه چو بر گوش گور در نخجير
آن سم سخت را بدوخت به تير
نه زمين کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمى در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهاى سپهر
تهمت کينه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در ميان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئى راست
بر وفاى تو چند چيز گواست
مهرهائى چنان به اول بار
عذرهائى چنين به آخر کار
اى هزار آفرين بر آن گهرى
کارد ز طبع اين چنين هنرى
اين گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودى حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمايل کرد
تحفهاى بزرگوارش داد
بر يکى در عوض هزارش داد
از پس چند چيزهاى لطيف
رى بدو داد با دگر تشريف
شد سوى شهر شادى انگيزان
کرد در بزم خود شکرريزان
موبدان را به شرط پيش آورد
ماه را در نکاح خويش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برين رفت روزگار دراز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید