لشکر کشيدن خاقان چين به جنگ بهرام گور

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون برآمد ز ماه تا ماهى
نام بهرام در شهنشاهى
دل قوى شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را
زرد گوشان به گوشه ها مردند
سر به آب سيه فرو بردند
بود پيرى بزرگ نرسى نام
هم لقب با برادر بهرام
هم قوى رأى و هم تمام انديش
کارها را شناخته پس و پيش
نسلش از نسل شاه دارا بود
وين نه پنهان که آشکارا بود
شاه ازو يک زمان نبودى دور
شاه را هم رفيق و هم مستور
سه پسر داشت اوى و هر پسرى
بسر خويش عالم هنرى
آنکه مه بود ازان سه فرزندش
نام کرده پدر زراوندش
شه عيارش يکى به صد کرده
موبد موبدان خود کرده
غايت انديش بود و راه شناس
پارسائيش را نبود قياس
وان دگر مشرف ممالک بود
باج خواه همه مسالک بود
کرده شاه از درستى قلمش
نافذالامر جمله عجمش
وآن سه ديگر به شغل شهر و سپاه
نايب خاصتر به حضرت شاه
شه برايشان عمل رها کرده
عاملان با عمل وفاکرده
او همه شب به باده بزم افروز
عاملانش به کار خود همه روز
آسياوار گرد خود مى تاخت
هرچه اندوخت باز مى انداخت
گرد عالم شد اين حکايت فاش
تيز شد تيشه ها ز بهر تراش
گفت هرکس که مست شد بهرام
دين به دينار داد و تيغ به جام
با حريفان به مى در افتاده است
حاصلش باد و خوردنش باده است
هرکسى را بران طمع برخاست
که شود کار ملک بر وى راست
خان خانان روانه گشت ز چين
تا شود خانه گير شاه زمين
در رکابش چو اژدهاى دمان
بود سيصدهزار سخت کمان
ستد از نايبان شاه به قهر
جمله ملک ماوراء النهر
زاب جيحون گذشت و آمد تيز
در خراسان فکند رستاخيز
شه چو زان ترکتاز يافت خبر
اعتمادى نديد بر لشگر
همه را ديد دست پرور ناز
دست از آيين جنگ داشته باز
وانک بودند سروران سپاه
يکدليشان نبود در حق شاه
هريکى در نهفتهاى نورد
پيشرو کرده سوى خاقان مرد
طبع با شاه خويش بد کرده
چاره ملک و مال خود کرده
گفته ما بنده نيکخواه توايم
قصد ره کن که خاک راه توايم
شاه عالم توئى به ما به خرام
پاشاهى نيايد از بهرام
تيغ اگر بايدت در او آريم
ورنه بندش کنيم و بسپاريم
منهيى زانکه نامه داند خواند
اين سخن را به سمع شاه رساند
شاه از ايرانيان طمع برداشت
مملکت را به نايبان بگذاشت
خويشتن رفت و روى پنهان کرد
با چنان حربه حرب نتوان کرد
در جهان گرم شد که شاه جهان
روى کرد از سپاه و ملک نهان
مرد خاقان نبود و لشگر او
به هزيمت گريخت از بر او
چون به خاقان رسيد پيک درود
که شه آمد ز تخت خويش فرود
از کلاه و کمر تو دارى بخت
پاى درنه نه تاج مان و نه تخت
خان خانان چو گوش کرد پيام
کز جهان ناپديد شد بهرام
داشت از تيغ و تيغ بازى دست
فارغانه به رود و باده نشست
غم دشمن نخورد و مى مى خورد
کارهاى نکردنى مى کرد
آنچه از خصم خويش نپسنديد
کرد تا خصم او بر او خنديد
شاه بهرام روز و شب به شکار
قاصدانش روانه بر سر کار
از سپهدار چين خبر مى جست
تا خبر داد قاصدش به درست
کو ز شاه ايمن است و فارغ بال
شاه را سخت فرخ آمد فال
زانهمه لشگرش به گاه بسيچ
بود سيصد سوار و ديگر هيچ
هريکى ديده و آزموده به جنگ
بر زمين اژدها در آب نهنگ
همه يکدل چو نار صد دانه
گرچه صد دانه از يکى خانه
شاه با خصم حقه سازى کرد
مهره پنهان و مهره بازى کرد
آتشى خواست خصم دودش داد
خواب خرگوش داد و زودش داد
تير خوش کرد بر نشانه او
کاگهى داشت از فسانه او
بر سرش ناگهان شبيخون برد
گرد بالاى هفت گردون برد
در شبى تيره کز سيه کارى
کرد با چشمها سيه مارى
شبى از پيش برگرفته چراغ
کوه و صحرا سيه تر از پر زاغ
گفتيى صدهزار زنگى مست
سو به سو مى دويد تيغ به دست
مردم از بيم زنگيى که دويد
چشم بگشاد اگرچه هيچ نديد
چرخ روشن دل سياه حرير
چون خم زر سرش گرفته به قير
در شبى عنبرين بدين خامى
کرد بهرام جنگ بهرامى
در دليران چين گشاد عنان
جمله بر گه به تيغ و گه بسنان
تير بر هر کجا زدى حالى
تير گشتى ز تير خور خالى
از خدنگش که خاره را مى سفت
چشم پرهيز دشمنان مى خفت
زخم ديدند و تير پيدا نى
تير پيدا و زخمى آنجا نى
همه گفتند کاين چه تدبير است
تير بى زخم و زخم بى تير است
تا چنان شد که کس به يک فرسنگ
گرد ميدان او نيامد تنگ
او چو ابرى به هر طرف مى گشت
دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت
کشت چندان از آن سپاه به تير
که زمين نرم شد ز خون چو خمير
بر تن هرکه رفت پيکانش
رخت برداشت از تنش جانش
صبح چون تيغ آفتاب کشيد
طشت خون آمد از سپهر پديد
تيغ بى خون و طشت چون باشد؟
هرکجا تيغ و طشت خون باشد
از بسى خون که خون خدايش مرد
جوى خون رفت و گوى سر مى برد
وز بسى تن که تيغ پى مى کرد
زهره صفرا و زهره قى مى کرد
تير مار جهنده در پيکار
بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام در ميان مصاف
نوک تيرش چو موى موى شکاف
تيغ اگر بر زدى به فرق سوار
تا کمر گه شکافتى چو خيار
ور به تحريف تيغ دادى بيم
مرد را کردى از کمر به دو نيم
تيغ از اينسان و تير از انسان بود
شايد از خصم ازو هراسان بود
ترک از اين ترکتاز ناگه او
وآنچنان زخم سخت بر ره او
همه را در بهانه گاه گريز
تيغها کند گشت و تکها تيز
آهن شه چو سخت جوشى کرد
لشگر ترک سست کوشى کرد
شه نمودار فتح را به شناخت
تيغ مى راند و تير مى انداخت
درهم افکندشان به صدمه تيغ
گفتى او باد بود و ايشان ميغ
لشگر خويش را به پيروزى
گفت هان روزگار و هان روزى
باز کوشيد تا سرى بزنيم
قلبگه را ز جايگه بکنيم
حمله بردند جمله پشتاپشت
شير در زير و اژدها در مشت
لشگرى بيشتر ز ريگ و ز خاک
گشت از صدمهاى خويش هلاک
ميمنه رفت و ميسره بگريخت
قلب در ساقه مقدمه ريخت
شاه را در ظفر قوى شد دست
قلب و داراى قلب را بشکست
سختى پنجه سيه شيران
کوفته مغز نرم شمشيران
تير چون مار بيوراسب شده
زو سوار افتاده اسب شده
لشگر ترک را ز دشنه تيز
تا به جيحون رسيد گرد گريز
شاه چندان گرفت گوهر و گنج
که دبير آمد از شمار برنج
گشت با فتح ازان ولايت باز
با رعيت شده رعايت ساز
بر سر تخت شد به پيروزى
بر جهان تازه کرد نوروزى
هرکسى پيش او زمين مى رفت
در خور فتح آفرين مى گفت
پهلوى خوان پارسى فرهنگ
پهلوى خواند بر نوازش چنگ
شاعران عرب چو در خوشاب
شعر خواندند بر نشيد رباب
شاه فرهنگ دان شعر شناس
بيش از آن دادشان که بود قياس
کرد از آن گنج و آن غنيمت پر
وقف آتشکده هزار شتر
در به دامن فشاند و زر به کلاه
بر سر موبدان آتشگاه
داد چندان زر از خزانه خويش
که به گيتى نماند کس درويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید