شماره ٦٦: مرا ز پير خرابات اين سخن يادست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
مرا ز پير خرابات اين سخن يادست
که غير عالم آب آنچه هست بر بادست
تهى است چشم تو از سرمه سليمانى
وگرنه شيشه گردون پر از پريزادست
ز کلفت است خطر بيش سخت رويان را
که زنگ، تشنه آيينه هاى فولادست
ازان به زندگى خويش خلق مى لرزند
که دايم از نفس اين شمع در ره بادست
ز کار خويش هنرمند را نصيبى نيست
ز جوى شير به جز خون چه رزق فرهادست؟
مشو ز ديدن رخسار نوخطان غافل
اگر چه مشق جنون بى نياز از استادست
ز هر نسيم دلش همچو بيد مى لرزد
ز برگريز خزان سرو اگر چه آزادست
من از رسيدن روزى به خويش دانستم
که رزق مردم بى دست و پا خدادادست
زبان شانه درازست بر سر عالم
ز نسبتى که سر زلف را به شمشادست
ز بيم سيل خراب است خانه معمور
ز گنج، خانه ويرانه صائب آبادست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید