شماره ٦٧: مرا ز پير خرابات نکته اى يادست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
مرا ز پير خرابات نکته اى يادست
که غير عالم آب آنچه هست بر بادست
گنه به ارث رسيده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل رزق آدميزادست
فروغ صبح شکرخند را دوامى نيست
خوشا کسى که به زهر عتاب معتادست
مپوش چشم درين خاکدان ز رخنه دل
که اين دريچه به جنت مقابل افتادست
علاج نيش ملامت نمى توانم کرد
مرا که سينه ز پيکان حصار فولادست
به طوق فاخته دارد علاقه خلخال
فسانه اى است که سرو از تعلق آزادست
بلاست وصل چو دل بيقرار مى افتد
ز قرب شعله نصيب سپند فريادست
توان به خامشى از عمر کام دل برداشت
کمند آهوى رم کرده، خواب صيادست
چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟
به خون گرم تپيدن سزاى فرهادست
سماع طاير بسمل بلند مى گويد
که صبح عيدى اگر هست، تيغ جلادست
به يک دو مصرع بى مغز، کلک صائب را
دلش خوش است که داد سخنورى دادست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید