شماره ١٧٩: همان زمانکه فلک تيغ بر ميان تو بست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
همان زمانکه فلک تيغ بر ميان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست
بس است سوختگان را اشاره اي، که شود
به يک پياله گل صد هزار بلبل مست
مشو ز پير خرابات دور در هر حال
که تير تاز کمان شد جدا، به خاک نشست
چها کند به سبوى شکسته بسته من
ميى که شيشه افلاک را به زور شکست
نشاط يکشبه دهر را غنيمت دان
که مى رود چو حنا اين نگار دست به دست
ميان شيشه و سنگ است خصمى ديرين
دل مرا و ترا چون توان به هم پيوست؟
کسى ز سير مقامات کام دل برداشت
که همچو نى کمر خويش در دميدن بست
چو دوختى ز جهان چشم، فکر رزق مکن
که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست
هميشه بر سر چشم جهان بود جايش
توند آن که چو ابرو به هم دو مصرع است
کند درست به حرفى شکسته ما را
کسى که توبه ما را به يک اشاره شکست
کراست زهره دم از سرکشى زند با من؟
که پيش سيل بود قصرهاى عالى پست
مکن به خانه گل روزگار خود ضايع
ترا که دست به تعمير خانه دل هست
درين چمن دل هر کس که صاف شد صائب
به آفتاب چو شبنم رسيد دست به دست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید