شماره ١٨٠: نبرده رعشه پيرى ترا ز فرمان دست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
نبرده رعشه پيرى ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا مى شود بيفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنى دارى
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمى رسد دستم
خوشم که نيست مرا کوته از گريبان دست
ازان سفيد بود روى صبحدم که نزد
به غير دامن شبها به هيچ دامان دست
ز اختيار برون است بيقرارى من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زرى که تراست
که از گرفتگى آيد برون به احسان دست
چه سود نعمت بسيار، بى نصيبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمى کند گرهى
اگر چه هست سراپاى سرو بستان دست
بود ز داغ عزيزان سياه روز مدام
نشويد آن که درين نشأه ز آب حيوان دست
ز خوشه هاى گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روى آتشين داغ است
ز اشک چون همه شب مى گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تيغ، شهيدى که شست از جان دست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید