غبار خط تو از دل به هيچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمى توان غم دل را به خنده بيرون برد
ز خنده رويى گل تلخى از گلاب نرفت
ستاره سوختگى را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سياهى به هيچ باب نرفت
به جرم اين که کله گوشه بر محيط شکست
ز تيغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سينه ما هيچ کس نشد آگاه
ازين خرابه برون دود اين کباب نرفت
نريخت تا گهر عاريت ز دامن خويش
غبار تيرگى از چهره سحاب نرفت
يکى هزار شد از وصل بيقرارى من
به قرب دريا از موج پيچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دريا يکى است نسبت من
چو ريگ، تشنگى من به هيچ آب نرفت
به آب خضر بناى حيات خود نرساند
کسى که بر سر پيمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفيق باز شد صائب
گداى ما ز در دل به هيچ باب نرفت