وحدت سراى دل به جهانى برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانى برابرست
هر شعر آبدار که دل مى برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانى برابرست
دل تازه مى شود ز شراب کهن مرا
اين پير زنده دل به جوانى برابرست
آن طفل شيرمست که ديوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانى برابرست
از پيچ و تاب، موى بر آتش نشسته اى است
هر ديده را که مور ميانى برابرست
در ديده اى که هست ز بينش شراره اى
هر لاله اى به سوخته جانى برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پيش ما
هر نوبهار را که خزانى برابرست
خورشيد بى صفا نشود از غبار خط
تا ديده ستاره فشانى برابرست
غير از تو اى نگار ز سيمين بران کراست
در پيرهن تنى که به جانى برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تيغ مرا به سنگ فسانى برابرست
پيش کسى که صائب ازين خاکدان گذشت
تسخير دل به ملک جهان برابرست