شماره ٧٩٦: شمع ما را عاقبت اشک دمادم مى خورد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شمع ما را عاقبت اشک دمادم مى خورد
حاصل اين بوستان را چشم شبنم مى خورد
مى خورم خون از سفال و لب به دندان مى گزم
واى بر آن کس که مى از ساغر جم مى خورد
باده لعلى نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنين عهدى که آدم خون آدم مى خورد
شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمى هنگامه خط زود بر هم مى خورد
لطف حق در سنگ روزى مى رساند بى دريغ
بهر روزى آدمى چندين چرا غم مى خورد؟
فيض اهل جود يکسان است در موت و حيات
کاروان روزى همان از خاک حاتم مى خورد
پشت بر گل کرد شبنم، ديد تا خورشيد را
صحبت زود آشنايان زود بر هم مى خورد
غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق يافت
کيست کز گردون لب نانى مسلم مى خورد؟
موج بى پروا زتعمير حباب آسوده است
کى غم دلهاى ما آن زلف پرخم مى خورد؟
گر نگيرد پنجه اش را سير چشميهاى حسن
تيغ او خون دو عالم را به يک دم مى خورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید