شماره ۸٤١: بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بيدريغ خود مرا روزى کن آن دولت
که بينم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقبال ديدارت
کرامت کن که کار جان بيک ديدار افتاده
بود روزى که بيند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از ديده حق بين من يکبار افتاده
روا گر چه نميدارد دلى کز عشق رنجور است
دل خامم پى درمان درين بازار افتاده
از آن درمان که ميگويند عاشق را نمى باشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گر چه پرواى دل زار گرفتاران
باميدى دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بى سر و پا در ره عشقش
در اين ره همچو من بى پا و سر بسيار افتاده
گروهى بى دل و دين مست و بيخود گشته از جامى
گروهى بى سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهى مست و لا يعقل ز کف داده زمام دل
گروهى با کمال معرفت هشيار افتاده
گروهى در درون جبه و دستار ميرقصند
گروهى را ز مستى جبه و دستار افتاده
گروهى در طريق معرفت گم کرده عارف را
گروهى قيل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهى همچو من گاهى سخن گو گشته از هر جا
گهى با خويشتن در حايش و پيکار افتاده
بزن در دامن مردى که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نيستى اى (فيض) مرد کار افتاده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید