شماره ۹١١: بکوش ايجان خدا را بنده باشى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بکوش ايجان خدا را بنده باشى
برين در همچو خاک افکنده باشى
جهان ظلمت فنا آب حياتست
بنوش اين آب تا پاينده باشى
بجد و جهد ميجو تا بيابى
اگر جوينده يابنده باشى
نتابد بر دلت نور هدايت
تو تا از کبر و کين آکنده باشى
ترا رسم خداوندى نزيبد
بزيب بندگى زيبنده باشى
نشايد بندگى با خود پرستى
ز خود تا نگذرى کى بنده باشى
ز ديده اشک مى افشان و ميسوز
که تا چون شمع افروزنده باشى
بدلسوزى و سربازى و خنده
توانى شمع سان پاينده باشى
بآب معرفت گر پرورى جان
بميرد هر دلى تو زنده باشى
ندارد قيمتى جز زنده عشق
بعشق ارزنده ارزنده باشى
هم اينجا در بهشت جاودانى
اگر دل را زدنيا کنده باشى
ز زيب اين جهان گر برکنى دل
بزيب آن جهان زيبنده باشى
در اينجا گر بحال خود بگرئى
در آنجا در خوشى و خنده باشى
جهان را جان توانى شد بدانش
چرا از جاهلى خر بنده باشى
توانى خواجه کونين گرديد
اگر اى (فيض) حق را بنده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید