شماره ٦٢٣: حسن را در کار نبود باده ناب دگر

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشيد مستغنى است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروى تو افتاده است چشم
نيست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهى شود گفتم مرا موى سفيد
چشم بى شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالى اميد سير چشمى داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
اين زمين شور از خود آب بر مى آورد
نيست حاجت خانه ما را به سيلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنيا چشم خود پوشيده ام
مى تراود هر نفس زين زخم خوناب دگر
گفتم از دنيا بشويم دست چون دل خون شود
اين شفق شد از هواجويى مى ناب دگر
از مروت نيست اى ابر بهار استادگى
مزرع ما خوشه مى بندد به يک آب دگر
در حريم سينه ما فرش باشد آه سرد
نيست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روايى کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگى آب روان عمر را
هست چون زنجير از هر حلقه گرداب دگر
از نصيحت گوهرى هر کس به گوش من کشيد
صائب از بهر گرانى گشت سيماب دگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید