بياکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گريبان غنچه دادبهار
نهشت يک دل افسرده درقلمروخاک
برات عيش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمى دروديوارگلستان شدمست
زهرگلى درميخانه اى گشاد بهار
به روشنايى مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشيد دشنه برق ازنيان ابر برون
به خرمن غم بى حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدى طبل رعد زيرگليم
صلاى عيش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگريبان خامشى صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار