شماره ١١٦: نسرشته اند در گلم الا هواى دوست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نسرشته اند در گلم الا هواى دوست
سر تا بپاى من همه هست از براى دوست
تن از براى آنکه کشم بار او بجان
جان از براى آنکه فشانم بپاى دوست
دل از براى آنکه به بندم بعشق او
سر از براى آنکه دهم در هواى دوست
چشم از براى آنکه به بينم جمال او
لب از براى آنکه بگويم ثناى دوست
دست از براى آنکه بدامان او زنم
پاى از براى آنکه روم در رضاى دوست
گوش از براى حلقه و گردن براى طوف
يعنى اسير و بنده ام و مبتلاى دوست
در سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز
در لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاى دوست
خوش آنکه مدعاى من از وى شود روا
ليکن بشرط آنکه بود مدعاى دوست
گر دوست را بجاى من مبتلا بسى است
بى او شوم اگر بودم کس بجاى دوست
اى (فيض) نوش باد ترا هر چه ميکشى
از جام عشق و باده مهر و وفاى دوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید