شماره ٢٢٣: تا بکى اين نفس کافرکيش کافرتر شود

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا بکى اين نفس کافرکيش کافرتر شود
تا بچند اين ديده بى شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برين نفس دغا فرمان نبرد
بس نصيحت کردمش شايد بحق رهبر شود
عمر خود را صرف کردم در فنون علم و فضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من اين علم و هنر درهاى رحمت را ببست
ديده هرگز کس کليد قفل قفل در شود
گفتم آخر ميکنم کارى که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
اى خدا رحمى بکن بر بنده بيچاره ات
بد بود نيکوش کن نيکوست نيکوتر شود
بنده را ارشاد کن شايد رسد در دولتى
هر کرا مرشد تو باشى ز آسمان برتر شود
آنکه قابل نيست ز ارشاد تو قابل ميشود
ور بود قابل ز ارشاد تو قابل تر شود
دانشى را لطف کن کز وى محبت سرزند
شايد از اکسير عشقت اين مس من زر شود
عزم و اخلاصى بده تا معرفت گيرد کمال
معرفت کامل چو شد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار در سر بعد از اين افسر شود
سهل و آسان کى دهد دست اين چنين گنجى مگر
پاى تا سر زارى و افغان چشم تر شود
تا نباشد بنده را عزم و اخلاص على
کى اميرالمؤمنين و نفس پيغمبر شود
سالها بايد بگردد آفتاب و مشترى
تا که در برج سعادت نطفه حيدر شود
در زمين دل بکار اى (فيض) تخم معرفت
پس ز چشمش آب ده تا ريشه محکمتر شود
پس بچين از شاخسارش ميوه هاى گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید