شماره ٢٨١: قومى بمنتهاى ولايت رسيده اند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
قومى بمنتهاى ولايت رسيده اند
از دست دوست جام محبت چشيده اند
از تيغ قهر زندگى جان گرفته اند
وز جام لطف باده بيغش چشيده اند
هر چند گشته اند سراپاى صنع را
غير از جمال صانع بيچون نديده اند
طوبى لهم که سر بره او فکنده اند
بشرى لهم که از دو جهان پا کشيده اند
قومى دگر ز دوست ندارند بهره
جز آنکه حا و باى محبت شنيده اند
افتاده اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنيا چشيده اند
پازهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
ليک از مى غرور سرورى خريده اند
در منتهى رخوت و در منتهاى جهل
دارند اين گمان که به دانش رسيده اند
جز شکوه نيست بر لبشان جز بدل سخط
غير از امل ز عمر نصيبى نديده اند
با اين همه بدنيى دون بسته اند دل
آيا در اين عجوزه چه شوها که ديده اند
صد سال عمر اگر گذرد يا هزار سال
اين قوم خام را که همان نارسيده اند
زان قوم نيست (فيض) و ازين قوم نيز نيست
او را مگر براى سخن آفريده اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید