شماره ٣١٦: بى دل و جان بسر شود بى تو بسر نمى شود

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بى دل و جان بسر شود بى تو بسر نمى شود
بى دو جهان بسر شود بى تو بسر نمى شود
بى سر و پا بسر شود بى تن و جان بسر شود
بى من و ما بسر شود بى تو بسر نمى شود
درد مرا دوا توئى رنج مرا شفا توئى
تشنه ام و سقا توئى بى تو بسر نمى شود
در دل و جان من توئى گنج نهان من توئى
جان و جهان من توئى بى تو بسر نمى شود
يار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بى تو بسر نمى شود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه بجز تو گو برو بى تو بسر نمى شود
غير تو گو برو بياد غير تو گو برو زياد
بى تو مرا دمى مباد بى تو بسر نمى شود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حله نور گو مباش بى تو بسر نمى شود
کوثر و حور من توئى قصر بلور من توئى
حله نور من توئى بى تو بسر نمى شود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بى تو بسر نمى شود
آب حياة من توئى فوز و نجات من توئى
صوم و صلوة من توئى بى تو بسر نمى شود
عمر من و حيات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بى تو بسر نمى شود
هول نداى کن کند نخل مرا ز بيخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بى تو بسر نميشود
گر ز تو رو کنم بغير ور بتو رو کنم زغير
جانب تست هر دو سير بى تو بسر نميشود
گر ز برت جدا شوم يا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بى تو بسر نميشود
(فيض) ز حرف بس کند پنبه درين جرس کند
ذکر تو بى نفس کند بى تو بسر نمى شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید