شماره ٦١٦: تا من نشوم بيخود هشيار نمى باشم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا من نشوم بيخود هشيار نمى باشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمى باشم
گر غير شوم يکدم با ناز نه پيوندم
تا يار نمى باشم با بار نمى باشم
من هم من و هم اويم هم قلزم و هم جويم
يک بينم و يک باشم بسيار نمى باشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمى باشم
آنرا که رخش بيند هوشى بنمى ماند
ز آنروست که من يکدم هشيار نمى باشم
در دار چو باشد او غيرى نبود ديار
ديار چو باشد او در دار نمى باشم
از يار وفادارم يکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بيکار نمى باشم
گر صحبت او خواهى از صحبت خود بگذر
با خويش چه باشم من با يار نمى باشم
هرگاه که با غيرم در خوابم و بى خيرم
بيدار چو مى باشم بيدار نمى باشم
او نيست چو در کارم بيکارم و بيکارم
در کار چو مى باشم در کار نمى باشم
بيمارى اگر بينى بيمارى عشقست آن
بيمار چو مى باشم بيمار نمى باشم
صد شکر بدرويشى هرگز نزدم نيشى
آسايش خلقانم آزار نمى باشم
ايانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمى باشم
پائى چو رسد بر سر دستى فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمى باشم
اى (فيض) بس از دعوى از دعوى بيمعنى
آن بس که بدوش کس من بار نمى باشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید