از دست من گرفت هوا اختيار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من
بر من چو دست يافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست برد دل من مهار من
گشتم بسى بکوه و بيابان و شهر و ده
اهل دلى نيافتم آيد بکار من
اغيار بود آنکه مرا يار مينمود
هرگز نشد دوچار من آن يار پار من
يکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختى نمى شود بغلط هم دوچار من
يکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلى نزد نفسى روزگار من
بس کن دلا ز شکوه ره شکر پيش گير
با من هر آنچه کرد نکو کرد يار من
ميخواستم ز خلق نهان درد خويش را
فرمان نميبرد مژه اشکبار من
من چون کنم چو مى نتواند نهفت راز
آينه ايست (فيض) دل بى غبار من