شماره ٦٠: به تردستى بزن ساقى غنيمت دار قلقل را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
به تردستى بزن ساقى غنيمت دار قلقل را
مبادا خشکى افشارد گلوى شيشه مل را
زدلها تا جنون جوشد نگاهى را پرافشان کن
جهان تاگرد دل گيرد پريشان ساز کاکل را
چسان رازت نگهدارم که اين سررشته غيرت
چو باليدن بروى عقده مى آرد تأمل را
سرشک از ديده بيرون ريختم مينا بجوش آمد
چکيدنهاى اين خم آبيارى کرد قلقل را
درين محفل که جوشد گرد تشويش از تماشايش
بخواب امن ميباشد نگه چشم تغافل را
زبحث شورش دريا نبازد رنگ تمکينت
چو گوهر گر بفهمى معنى درس تأمل را
دچار هر که شد آئينه رنگ جلوه اش گيرد
صفاى دل برون از خويش نپسندد تقابل را
جنون ناتوانانرا خموشى ميدهد شهرت
بغير از بو صدائى نيست زنجير رگ گل را
نيازو ناز با هم بسکه يگرنگند در گلشن
زبوى غنچه نتوان فرق کرد آواز بلبل را
بمى رفع کجى مشکل بود از طبع کج طينت
بزور سيل نتوان راست کردن قامت پل را
شکنج جسم و عرض دستگاه اى بيخبر شرمى
غبارانگيز ازبن خاک و تماشا کن تجمل را
فسردن گر همه گوهر بود بى آبرو باشد
بکن جهد آنقدر کز خاک بردارى توکل را
به پستى نيز معراجيست گر آزاده ئى (بيدل)
صداى آب شو ساز ترقى کن تنزل را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید