شماره ٩٩: بيا تا دى کنيم امروز فرداى قيامت را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بيا تا دى کنيم امروز فرداى قيامت را
که چشم خيره بينان تنگ ديد آغوش رحمت را
زمين تا آسمان ايثار عام آنگاه نوميدى
برو بيم از در باز کرم اين گرد تهمت را
براه فرصت از گرد خيال افگنده ئى دامى
پرى خوانيست کز غفلت کنى در شيشه ساعت را
اگر علم و فنى دارى نياز طاق نسيان کن
که رنگ آميزيت نقاش ميسازد خجالت را
دمى کائينه دار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش ديدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد از گران قدرى
ترازو در نظر سرکوب تمکين کرد خفت را
عنان جستجوى مقصد عاشق که ميگيرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگين شهرتى ميخواست اقبال جنون من
زچندين کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرايش ديگر نميخواهد
چو گردد استخوان بيمغز دعوت کن سعادت را
من و ما هر چه باشد رغبتى و نفرتى دارد
جهان وعظ است ليکن کوش ميبايد نصيحت را
بعزت عالمى جان ميکند اما ازين غافل
که در نقش نگين معراج ميباشد دنائت را
بتسليمى است ختم اعتبارات کمال اينجا
زمهر سجده آرائيد طومار عبادت را
مپنداريد عاشق شکوه پردازد زبيدادش
که لب واکردن امکان نيست زخم تيغ الفت را
درين صحرا همه گر از غبارى چشم ميپوشم
عرق آئينه ها بر جبهه مى بندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک (بيدل)
فلاخن گرده باشى کردش رنگ قناعت را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید