شماره ٩٨: بهستى انقطاعى نيست از سر سرگرانى را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بهستى انقطاعى نيست از سر سرگرانى را
نفس باشد رگ خواب پريشان زندگانى را
خوشا رندى که چون صبح اندرين بازيچه عبرت
بهستى دست افشاندن کند دامن فشانى را
شررهاى زمينگير است هر سنگى که مى بينى
تن آسانى فسردن ميکند آتش عنانى را
عيار زر اگر ميگردد از روى محک ظاهر
سواد فقر روشن ميکند رنگ خزانى را
سراپايم تحير در هجوم ريشه ميگيرد
برارم گر زدل چون دانه اسرار نهانى را
کسى را ميرسد جمعيت معنى که چون کلکم
بخاموشى ادا سازد سخنهاى زبانى را
نشستى عمرها حسرت کمين لفظ پردازى
زخون گشتن زمانى غازه شو حسن معانى را
چه غم دارد اگر زد بر زمين چون سايه ام کردون
کز افتادن شکستى نيست رنگ ناتوانى را
لباس عارضى نبود حجاب جوهر ذاتى
اگر در تيغ باشد آب نگذارد روانى را
بسعى ناله و افغان غم دل کم نميگردد
صدا مشکل بود از کوه بردارد گرانى را
برنگ شمع تدبير گدازى در نظر دارم
چه سازم چاره دشوار است درد استخوانى را
شب هجران چه جوئى طاقت صبر از من (بيدل)
که آهم ميکند سنگ فلاخن سخت جانى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید