شماره ١٩٣: زفسانه لب خامش که رسيد مژده بگوش ما

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زفسانه لب خامش که رسيد مژده بگوش ما
که سخن گهر شد و زد گره بزبان سکته خروش ما
کله چه فتنه شکسته دئى که زحرف تيغ تبسمت
بسحر رسانده دماغ گل لب زخم خنده فروش ما
نفس از ترانه ساز دل چه فشاند بر سر انجمن
که صداى قلقل شيشه شد پرى ئى جنون زده هوش ما
بنگاه عبرتى آب ده زمآل جرأت جستجو
که بچشمت آئينه ميکشد کف پاى آبله پوش ما
بجنونى از خم بيخودى زده ايم ساغر ما و من
که هزار صبح قيامت است و کفى زمستى جوش ما
همه زار بوده زدست خود اثر نويد رسيدنت
ز وداع ما چه خبر دهد بدل شکسته سروش ما
تب شوق سجده نيستى چه فسون دميده بر انجمن
که چو شمع تا قدم از جبين همه سرنشسته بدوش ما
زنشاط محفل زندگى بچه نازد امشب منفعل
قدحى مگر بعرق زند زخمار خجلت دوش ما
دگر از تعين خودسرى چه کشيم زحمت سوختن
که فتاد بر کف پا کنون نگه چراغ خموش ما
نرسيد فطرت هيچکس بخيال (بيدل) و معنيش
همه راست بيخبرى و بس چه شعور خلق و چه هوش ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید