شماره ١٩٧: زهى نظاره را از جلوه حسن تو زيورها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
زهى نظاره را از جلوه حسن تو زيورها
رگ برگ گل زعکس تو در آئينه جوهرها
سر سودائى ما را غم دستارکى پيچيد
که همچون غنچه از بويت بطوفان ميرود سرها
بحيرت رفتگانت فارغ اند از فکر آسودن
که بيداريست خواب ناز اين آئينه بسترها
ندارد هيچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر اين شعله بربنديم بر بال سمندرها
شبى گر شمع اميدى برافروزد سيه روزى
زند تا صبح موى شعله جوش از چشم اخترها
قناعت کو که فرش دل کند آئينه کردارم
چو چشم حرص تا کى بايدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامه پرواز آزادى
نماند صيد مضمون هم بدام خط مسطرها
بچشم آئينه تا جلوه گر شد چشم مخمورت
زمستى چون مژه بر يکدگر افتاد جوهرها
همان چون صبح مخموراند مشتاقان گلزارت
نه بندى تهمت مستى برين خميازه ساغرها
کشاد عقده دل بى گداز خود بود مشکل
که نکشايد بجز سودن گره از کار گوهرها
حوادث عين آسايش بود آزاده مشرب را
که چين موج دارد از شکست خويش جوهرها
ادب فرسوده ايم از ما عبث تغظيم ميخواهى
نخيزد ناله بيمار هم اينجا زبسترها
سواد نسخه ديدار اگر روشن توان کردن
بآب حيرت آئينه بايد شست دفترها
بآزادى علم شو دست در دامان کوشش زن
نسيم شعله پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه ناياب است (بيدل) کاندرين دوران
نشسته پنبه غفلت بجاى مغز در سرها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید