شماره ٢٦٦: کو بقا گر نفست گشت مکرر پيدا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
کو بقا گر نفست گشت مکرر پيدا
پا ندارد چوسحر چند کنى سر پيدا
صفر اشکال فلک دورى مقصد افزود
وهم تازيد که شد حلقه آندر پيدا
شاهد وضع برودتکده هستى بود
پوستينى که شد از پيکر اخگر پيدا
جرم آدم چه اثر داشت که از منفعلى
گشت در مزرع گندم همه دختر پيدا
ميکشان جمله شبى دعوت زاهد کردند
چوب در دست شد از دور سر خر پيدا
مگذر از فيض حلاوتکده مهر و وفاق
خون چو شد شير کند لذت شکر پيدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشه مشکل که شود از خط ساغر پيدا
قدرت تربيت از بازوى تهديد مخواه
بهوس بيضه شکستن نکند پر پيدا
ديده منتظران تو بصد کوشش اشک
روغنى کرد زبادام مقشر پيدا
فقر در کسوت اظهار هنر رسوائيست
آخر آئينه نمد کرد زجوهر پيدا
شخص تمثال دميد از هوس خودبينى
چه نمود آينه گر کرد سکندر پيدا
خلقى از ضبط نفس غوطه بدل زد (بيدل)
قعر اين بحر نگرديد زلنگر پيدا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید