در شکايت از روزگار و دوستان و ستايش تهمتن پهلوان

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
روزم فرو شد از غم، هم غم خوارى ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبرى ندارم
هر مجلسى و شمعى من تابشى نبينم
هر منزلى و ماهى من اخترى ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنى
چندين صدف گشادم، هم گوهرى ندارم
اميد را بجز غم سرمايه اى نبينم
خورشيد را بجز دل نيلوفرى ندارم
زر زر کنند ياران، من جو جوم که در کف
جز جان جوى نبينم جز رخ زرى ندارم
از هر که داد خواهم بيداد بينم آوخ
برجور خوش کنم دل چون داورى ندارم
بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبينم
با بدترى بسازم چون بهترى ندارم
ريحان هر سفالى بى کژدمى نبينم
جلاب هر طبيبى بى نشترى ندارم
خاقانى غريبم، در تنگناى شروان
دارم هزار انده و انده برى ندارم
ياران چو کيد قاطع بر دفع کيد ايشان
جز پهلوان ايران يارى گرى ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید