در مرثيه قدوة الحکما کافى الدين عم خود

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستى
بر دل من مرغ و ماهى تن به تن بگريستى
صد هزاران ديده بايستى دل ريش مرا
تا به هر يک خويشتن بر خويشتن بگريستى
ديده هاى بخت من بيدار بايستى کنون
تا بديدى حال من، بر حال من بگريستى
آنچه از من شد گر از دست سليمان گم شدى
بر سليمان هم پرى هم اهرمن بگريستى
ياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
ياس من گرديده بودى ياسمن، بگريستى
تنگدل مرغم گرم بر باب زن کردى فلک
بر من آتش رحم کردي، باب زن بگريستى
اى دريغا طبع خاقانى که وا ماند از سخن
کو سخن دان مهين تا بر سخن بگريستى
مقتداى حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمين را چشم بودى بر زمن بگريستى
گوهرى بود او که گردونش به نادانى شکست
جوهرى کو تا بر اين گوهر شکن بگريستى
زاد سروي، راد مردى بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگريستى
شعريان از اوج رفعت در حضيض خاک شد
چرخ بايستى که بر شام و يمن بگريستى
کو پيمبر تا همى سوک بحيرا داشتى
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگريستى
کو شکر نطقى که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگريستى
کو صبا خلقى که از تشوير جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگريستى
کو فلک دستى که چون کلکش بهم کردى سخن
دختران نعش يک يک بر پرن بگريستى
هر زمان از بيم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثرى بر روى و موى چون سمن بگريستى
پيش چشمش مرغ را کشتن که يارستى که او
گر بديدى شمع در گردن زدن بگريستى
آنت مومين دل که گر پيشش بکشتندى چراغ
طبع مومينش چو موم اندر لکن بگريستى
کاشکى گردون طريق نوحه کردن داندى
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگريستى
کاشکى خورشيد را زين غم نبودى چشم درد
تا بر اين چشم و چراغ انجمن بگريستى
کاشکى خضر از سر خاکش دمى برخاستى
تا به خون ديده بر فضل و فطن بگريستى
کاشکى آدم به رجعت در جهان باز آمدى
تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستى
آتش و آب ار بدانندى که از گيتى که رفت
آتش از غم خون شدي، آب از حزن بگريستى
او همائى بود، بى او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البين کو؟ تا بر دمن بگريستى
اهل شروان چون نگريند از دريغ او که مرغ
گر شنيدى بر فراز نارون بگريستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید