در کفم نيست آنچه مى بايد
در دلم نيست آنچه مى شايد
هيچ در صبر دل نبندم از آنک
دانم از صبر هيچ نگشايد
غم گسارى در ابر مى جويم
برق او ديد هم نمى شايد
صد جگر پاره بر زمين افتد
گر کسى دامنم بپالايد
تا من از دست درنيفتم، چرخ
ننشيند ز پاى و ناسايد
دامن از اشک مى کشم در خون
دوست دامن به من کى آلايد
سخت کوش است آه خاقانى
مگر اين چرخ را بفرسايد