قصيده

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به جوى سلامت کس آبى نبيند
رخ آرزو بى نقابى نبيند
نبيند دل آوخ به خواب اهل دردى
که در ديده بخت خوابى نبيند
همه نقب دل بر خراب آيد آوخ
چرا گنجى اندر خرابى نبيند
اگر عالم خاک طوفان بگيرد
دل تشنه الا سرابى نبيند
کسى برنيارد سر از جيب دولت
که در گردن از زه طنابى نبيند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابى نبيند
رطب سبز رنگ است کى سرخ گردد
که آب مه و ماه آبى نبيند
همه عالم انصاف جويند و ندهند
از اين جا کس انصاف يابى نبيند
اگر سال ها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابى نبيند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابى نبيند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابى نبيند
به ترک سخن گفت خاقانى ايرا
طراز سخن را بس آبى نبيند
نگويد عزل و آفرين هم نخواند
که معشوق و مالک رقابى نبيند
لسان الطيورش فرو بست ازيرا
جهان را سليمان جنابى نبيند
بسا آب کافسرده ماند به سايه
که بالاى سر افتابى نبيند
بسا تين که ضايع شود در بساتين
کز انجير خواران غرابى نبيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید