شماره ٢٦٨: ز باغ عافيت بوئى ندارم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز باغ عافيت بوئى ندارم
که دل گم گشت و دل جويى ندارم
بنالم کآرزوبخشى نديدم
بگريم کآشنارويى ندارم
برانم بازوى خون از رگ چشم
که با غم زور بازويى ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافيت جويى ندارم
بسازم مجلسى از سايه خويش
که آنجا مجلس آشويى ندارم
چه پويم بر پى مردان عالم
کز آن سر مرحباگويى ندارم
بهر مويى مرا واخواست از کيست
که اينجا محرم مويى ندارم
گر از حلواى هر خوان بى نصيبم
نه سکباى هر ابرويى ندارم
در اين عالم که آب روى من رفت
بدان عالم شدن رويى ندارم
من آن زن فعلم از حيض خجالت
که بکرى دارم و شويى ندارم
نه خاقانى من است و من نه اويم
که تاب درد چون اويى ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید