در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده
در پيشت ايستادم چون شمع سر بريده
چشم از تو مى بدزدم پيش رقيب گويى
چشم بدم که ماندم از تو نظر بريده
از تيغ بى وفايى بينى چو برنشينى
حلق هزار خلقى بر رهگذر بريده
ديدى که تير غازى مويى چگونه برد
اى تو ميان جانم زان زارتر بريده
پيمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پيوند وصل داده هم بر اثر بريده
جان من از خيالت در عالم وصالت
هردم هزار منزل راه خطر بريده
در سايه رکابت دلها ببين فتاده
بر پايه سريرت سرها نگر بريده
خاقانى از هوايت در حلقه ملامت
زنجيرها گسسته وز يکدگر بريده