دلم غارتيدى ز بس ترک تازى
ز پايم فکندى ز بس دست يازى
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
وفاى گل و صحبت مل مجازى
مرا جان درافکند در جام عشقت
گمان برد کاين عشق کارى است بازى
هلاک تن شمع جان است اگرنه
نيايد ز موم اين همه تن گدازى
منم زين دل پر نياز اندر آتش
تو آبى به لطف اى نگارا به نازى
تو آنى که با من خلاف طبيعت
درآميزى و کشتن من نسازى
مپرس از دلم کز چه اى چون کبوتر
بگو زلف راکز چه چون چنگ بازى
تو را چاکرى گشت خاقانى آخر
خداونديى کن به چاکر نوازى