دل خوشم از عشق جان افزاى خويش
دوست دارم يار بى همتاى خويش
درنظر نقش خيالش بسته ام
خوش نشسته نور او برجاى خويش
کنج ميخانه بود مأواى ما
جنت المأواى ما مأواى خويش
آب روى عالمى از ما بود
نه ز جوى غير از درياى خويش
شمع عشقش آتشى خوش برفروخت
سوختم از عشق سرتا پاى خويش
هرکه او سوداى عشقش مى کند
مى کند سر در سر سوداى خويش
نور چشم نعمت الله ديده ام
روشن است از نور مه سيماى خويش