عاقلى بودم به عشق يار ديوانه شدم
آشنائى يافتم از خويش بيگانه شدم
رشته شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه باخبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه درکوى خرابات مغان
جام مى را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتى با زاهدان در زاويه بودم مقيم
چون نديدم حاصلى ديگر به ميخانه شدم
راز جانانه اگر جوئى بجو از جان من
زانکه جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم مى را سرگشودم جام مى دارم به دست
توبه را بشکستم و دربند پيمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عيب من کم کن اگر سرمست و ديوانه شدم