شماره ١٥: از دلم بگذشت و خون در چشم حيرت ساز ماند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از دلم بگذشت و خون در چشم حيرت ساز ماند
گرد رنگى يادگارم زان بهار ناز ماند
پيش از ايجاد تو هم هر جان داشت جسم
تا پرى در شوخى امد شيشه از پرواز ماند
کاروان ما و من يکسر شرر دنباله است
امتيازى دامن وحشت گرفت و باز ماند
شمع يکرنگى زفانوس خموشى روشن است
نيست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتياز گوشه گيرى دام راه کس مباد
صيد ما از آشيان در چنگل شهباز ماند
حلقه سرگشتگى دارد بگوش گردباد
نقش پائى هم گر از مجنون بصحرا باز ماند
کيست در راهت دليل کاروان شوق نيست
ناله بال افشاند هر جا طاقت پرواز ماند
داغ نيرنگ وفا را چاره نتوان يافتن
جلوه خلوت پرور و نظاره بيرون تاز ماند
تا به بيرنگيست سير پرفشانيهاى رنگ
يافت انجام آنکه سردر دامن آغاز ماند
صيقل تدبير بر آئينه ما زنگ ريخت
شعله اين تيغ آخر دردهان گاز ماند
ياد عمر رفته (بيدل) خجلت بيحاصليست
باز پيوستن ندارد آنچه از ما بازماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید