شماره ١٧: از غبارم هر چه بالا مى کشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از غبارم هر چه بالا مى کشد
سرمه در چشم ثريا مى کشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست
فکر امروزم بفردا ميکشد
تا خرد باقيست صحراى جنون
دامن از آلايش ما ميکشد
خوابناکان مى رمند از آگهى
سايه از خورشيد خود را ميکشد
سخت بيرنگست نقش مدعا
عالمى تصوير عنقا ميکشد
خون دل بى پرده است از انفعال
سرنگونى مى زمينا ميکشد
عقل گر خون شو که تفتيش جنون
يکجهان شوراز نفس واميکشد
ما گر انجا نان زخود واميکشيم
کوه از دامن اگر پا ميکشد
تر زبانى خفت عقلست و بس
صد شکست از موج دريا ميکشد
محمل رنگ از شکستن بسته اند
بسکه بار درد دلها ميکشد
عالمى را ميبرد حسرت فرو
اين نهنگ تشنه دريا ميکشد
زرپرستى ميکند دل را سياه
آخر اين صفرا بسودا ميکشد
بار ما (بيدل) بدوش عاجزيست
سايه را افتادگيها مى کشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید