شماره ١٨: از قضا بر خوان ممسک گر کسى نان بکشند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از قضا بر خوان ممسک گر کسى نان بکشند
تا قيامت منتش بى سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهى مخواه آزار دل
تا مباد اين شيشه بزم مى پرستان بشکند
اينچنين کز عاجزى بيدست و پا افتاده ايم
رنگ هم از سعى ما مشکل که آسان بشکند
بحر لبريز سرشک از پيچ و تاب موجهاست
آب مى گردد دران چشميکه مژگان بشکند
زير چرخ آرامها يکسر کمينگاه رم است
گرد ما آن به که بيرون زين بيابان بشکند
ساغر قربانيان از گردش افتادست کاش
دور مژگانى خمار چشم حيران بشکند
وحشتى دارم درين گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر در گردش آرم طرف دامان بشکند
يک تامل گر شود طرف خيال نيستى
اى بسا گردن که از بار گريبان بشکند
عجز بنيادى براسباب تجمل ناز چند
رنگ ميبايد کلاه ناتوانان بشکند
در گلستانيکه نالد (بيدل) از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید