شماره ٤٨: اى شمع تگ و تاز نفس گرد سفر شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
اى شمع تگ و تاز نفس گرد سفر شد
اکنون بچه اميد توان سوخت سحر شد
در نسخه بيحاصل هستى چه توان خواند
زان خط که غبار نفسش زير و زبر شد
مردم همه در شکوه بيکارى خويش اند
سرخارى اين طايفه هنگامه ئى گر شد
در خامه تقدير نگونى عرقى داشت
کاخر خط پيشانى ما اينهمه تر شد
تمثال بآن جلوه نموديم مقابل
اى بيخردان آينه دارى چه هنر شد
افسانه خاموشى من کيست که نشنيد
گم شد جرس از قافله چندانکه خبر شد
ياران نرسيدند بداد سخن من
نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
چون سبحه درين سلسله بيگانگى ئى نيست
سرها همه پا بود که پاها همه سرشد
گستاخيم از محفل آداب براورد
گرديدن من گرد سرش حلقه در شد
فرياد که از دل بحضورى نرسيدم
شب بود که در خانه آئينه سحر شد
در قلزم تقدير که تسليم کنار است
کشتى و کدو صورت امواج خطر شد
چون ماه نو آنکس که بتسليم جبين سود
هر چند که تيغش بسر افتاد سپر شد
تا يک مژه خوابم برد از خويش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمن آرائى فردوس که دارد
سر در قدمت محو گريبان دگر شد
(بيدل) نشوى غافل از اقبال گريبان
هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید