شماره ٧٣: باندک شوخى ئى بنياد تمکين کنده ميگردد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
باندک شوخى ئى بنياد تمکين کنده ميگردد
حيا تا لب گشود از هم تبسم خنده ميگردد
تنزه گر هوس باشد مجوشيد آنقدر با هم
که صحبت از سريشم اختلاطى گنده ميگردد
تغافل حکم همواريست کوه و دشت امکانرا
بچندين تخته يک تحريک مژگان رنده ميگردد
بعزلت ساز و ايمن زى که در خلق وفا دشمن
سگ ديوانه مطلب مرسها کنده ميگردد
ببرق تيغ استغنا حذر از گردن افرازى
درين ميدان فلک هم سر به پيش افگنده ميگردد
خيال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل
بعبرت چون رسد نقش قدم پاينده مى گردد
گرانى بر طبايع از غرور قدر نپسندى
درين بازار جنس کم بها ارزنده ميگردد
قناعت ميکند در خوشه چينى خرمن آرائى
قبا چون پينه ها بر خويش دوزد ژنده ميگردد
نه انجم دانم و نى دور گردون ليک ميدانم
جهان رنگست و يکسر گرد گرداننده ميگردد
عرقها مى کنم چون شمع سر در جيب مى دزدم
علاجى نيست هستى از عدم شرمنده ميگردد
اگر تسخير دلها در خيالت بگذرد (بيدل)
باحسان جهد کن کاينجا خدائى بنده ميگردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید