شماره ٧٦: باين ضعفى که جسم زارم از بستر نمى خيزد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
باين ضعفى که جسم زارم از بستر نمى خيزد
اگر بر خاک مى افتد نگاهم برنمى خيزد
غبار ناتوانم با ضعيفى بسته ام عهدى
همه گر تا فلک بالم سرم زين در نمى خيزد
نفس عمريست از دل ميکشد دامن چه ناز است اين
غبار از سنگ اگر خيزد باين لنگر نمى خيزد
بوحشت ديده ام چون شمع تدبير گرانخوابى
کزين محفل قدم تا بر ندارم سر نمى خيزد
فسردن سخت غمخواريست بيمار تعين را
قيامت گر دمد موج از سر گوهر نمى خيزد
بدرويشى غنيمت دار عيش بى کلاهى را
که غير از درد دوش و گردن از افسر نمى خيزد
چنين در بستر خنثى که خوابانيد عالم را
که گردى هم بنام مرد ازين کشور نمى خيزد
زشور مجمع امکان به بيمغزى قناعت کن
که چون دف جز صداى پوست زين چنبر نمى خيزد
ازين هم صحبتان قطع تمناى وفا کردم
خوشم کز پهلوى من پهلوى لاغر نمى خيزد
زشرم ما و من دارم بهشتى در نظر کانجا
جبين گر بى عرق شد موجش از کوثر نمى خيزد
خطى بر صفحه امکان کشيدم اى هوس بس کن
زچين دامن ما صورت ديگر نمى خيزد
بمردن نيز غرق انفعال هستيم (بيدل)
زخاکم اغبارى هست آب از سر نمى خيزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید