شماره ١٠٧: بطرازد امن نازا و چه زخاکسارى ما رسد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بطرازد امن نازا و چه زخاکسارى ما رسد
نزد آن مژه به بلندى ئى که زگرد سرمه دعا رسد
تگ و پوى بيهده يک نفس در انفعال هوس نزد
بمحيط ميرسدم شنا عرقى اگر بحيا رسد
بفشار تنگى اين قفس چو حباب غنچه نشسته ام
پر صبح ميکشم از بغل همه گر نفس بهوا رسد
زخمار فرصت پر فشان نه بهار ديدم و نى خزان
همه جاست نشه بشرط آن که دماغ ها بوفا رسد
نه زمين بساط غبار ما نه فلک دليل بخار ما
بسراغ گرد نفس کسى بکجا رسد که بما رسد
بگشاد دست گرم قسم که درين زياتکده ستم
نرسد به تهمت بستگى زدرى که نان بگدا رسد
دل بينوا بکجا برد غم تنگدستى و مفلسى
مژه بر هم آورم از حيا که برهنه ئى بقبا رسد
مگذر زخاصيت سخا که سحاب مزرعه وفا
بفتادگى شکند عصا که فتاده ئى بعصا رسد
بدعاى از لب عاجزان نگشوده ئى در امتحان
که زآبيارى يک نفس سحرى به نشو و نما رسد
بکمين جهد تو خفته است الم ندامت عاجزى
مد و آنقدر بره هوس که بخواب آبله پا رسد
بقبول آن کف نازنين که کند شفاعت خون من
در صبر مى زنم آنقدر که بهار رنگ حنا رسد
سررشته طرب آگهان به بهار ميکشد از خزان
تو خيال (بيدل) اگر کنى زتو بگذرد به خدا رسد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید