شماره ١٩٣: جائيکه جام در دست آن مه خرام دارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
جائيکه جام در دست آن مه خرام دارد
مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
عام است ذکر عشاق در معبد خيالش
گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
دى آن نگار مخمور در پرده گردشى داشت
امروز صد خرابات مينا و جام دارد
کم مايگان بهر رنگ سامان انفعال اند
هستى دو روزه عصيان زحمت دوام دارد
رنگ بهار امکان از گردش آفريدند
هر صاف درد پيماست هر صبح شام دارد
جز انفعال ازين بزم کام دگر مجوئيد
لذات عام خواب يک احتلام دارد
بيتابى نفسها عمريست دارد آواز
کاى صبح پرفشان باش اين دشت دام دارد
ضبط نفس درين بحر جمعيت آفرين است
گوهر هزار قلاب مصروف کام دارد
آثار جوهر مرد پنهان نمى توان کرد
تيغ کشيده کوه ننگ از نيام دارد
دل را وديعت وهم بايد زسر ادا کرد
از خلق آنچه دارد آئينه وام دارد
قلقل همين دو حرف است اى شيشه دردسر چند
چيزى بگوى و بگذر قاصد پيام دارد
گفتم بدل که عمريست ذوق وصال دارم
خنديد کاين خيالت سوداى خام دارد
جوش خطيست (بيدل) پرکار مرکز حسن
دود چراغ اين بزم پروانه نام دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید