شماره ٢١٥: چنين کز تاب مى گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چنين کز تاب مى گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
بدل پائى زن و بگذر که با اين سر گر اينها
تامل گر کنى در خانه آئينه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد زپاس دل مشو غافل
که اين آئينه هر گه فتد از دستت بزنگ افتد
بتدبير صفاى طينت ظالم مبر زحمت
سياهى نيست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها بعجز آوردنست اينجا
چو جولان منفعل گردد ببوس پاى لنگ افتد
اگر مردى زترک کينه صيد رستگارى کن
بقيد زه نمى ماند کمان چون بى خدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره عمر ابدبودن
نياز خضر کن راهيکه در صحراى بنگ افتد
زخارا قير ميجوشاند اندوه گرانجانى
عرق مى آرد آن بارى که بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو
مبادا کشتى درويش در کام نهنگ افتد
نفس پر ميزند چون صبح دستى در گريبان زن
که فرصت دامن ديگر ندارد تا بچنگ افتد
قبول نازنينان تحفه ديگر نمى خواهد
الهى چون حنا خونيکه دارم نميرنگ افتد
زافراط هوس ترسم بضاعت گم کنى (بيدل)
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید